هوا بارانی است. نمیدانم چرا یاد تو افتادم. یاد اشکهای آخرین خداحافظیات که در میان پلکها پنهان شد. یادت هست این مادرت بود که رویت را بوسید و تو را از زیر نورانیترینها رد کرد؟ یادت هست چند قدمی برداشتی و با یک نگاه دیگر به مادر از آن کوچه گذشتی؟
مادر میدانست که نباید پشت سر مسافرش گریه کند؛ اما اشکها این را نمیفهمیدند و بعد از رفتن تو، باریدند. آخرین نامهات را که نوشتی، یادت هست؟ روبهرویت برهوتی از عشق بود و در نگاه تو این زمین و آسمان بودند که در یک نقطه به هم متصل میشدند؛ زمین خاکی و آسمان آبی. آیا برای تو هم وصلی خواهد بود؟ روی آن تخته سنگ نشسته بودی و قلم را بیپروا حرکت میدادی. در کنار تو لاله روییده بود. برای مادر چند شاخه چیده بودی. آری! آخرین نوشتهات هنوز با همان لالهها در کنار عکس تو روی طاقچه قدیمی خانهاند. مادر هر روز به آنها نگاه میکند و با اشک دل به لالههای تو آب میدهد.
میدانی تا به امروز هنوز هیچ کس جرئت کنار زدن پرده دل مادر را نداشته است. تنها خاطرهای که در کنج ذهنش امید دیدار تو را میدهد، آخرین لبخندت است وقتی که از پیچ کوچه میگذشتی و دستی که بالا بردی. مادر حالا میفهمد که تو میخواستی بگویی «مسافر آسمانی» اما فقط اشاره کرده بودی؛ بیهیچ حرفی.
ثانیههای انتظار سالها بود که میگذشت تا اینکه صدای دستی لرزان روی زنگ در، قلب مادر را فشرد. همسنگرت بود؛ یکی از آنها که مانند تو مسافر آسمان بود، اما...
نگاهی به مادر کرد و سرش را در گریبان فرو برد. شرم، اشک، لرز، همه چیز از درون او موج میزد. دست به جیب برد و پلاک نیمه سوخته تو را به مادر داد؛ پلاکی که با خون غسلش داده بودند، اما از تو چه خبری داشت؟... هیچ...
از آن به بعد، تنها سنگهایی که روی آنها نوشته بودند «شهید گمنام، فرزند روحالله» همدم روزهای تنهایی مادر شد.