زندگینامه سرلشكر خلبان شهید بابايي intTimeZone=33042; strBlogId="khorshidvalayat"; intCount=-1; strResult=""; try { for (i=0;i1) strResult=intCount + " نظر" ; strUrl="http://LoxBlog.ir/commenting/?blogid=" +strBlogId + "&postid=" + lngPostid + "&timezone=" + intTimeZone ; strResult ="" + strResult + " " ; document.write ( strResult ) ; } function OpenLD() { window.open('LinkDump.php','blogfa_ld','status=yes,scrollbars=yes,toolbar=no,menubar=no,location=no ,width=500px,height=500px'); return true; }



خورشید ولایت

زندگینامه سرلشكر خلبان شهید بابايي

شهيد سرلشگر بابائي به علت لياقت و رشادتهايش در تاريخ 

8/2/66 به درجه سرتيپي مفتخر شد و در پانزدهم مرداد همان سال در
حالي كه به درخواستهاي پي در پي دوستان و نزديكانش مبني بر شركت در مراسم
حج آن سال پاسخ نه را داده بود، در روز عيد قربان در يك عمليات برون مرزي،
به شهادت رسيد. از نزديكان شهيد نقل شده كه وي چند روز قبل از شهادت در
پاسخ پافشاريهاي بيش از حد دوستان جهت عزيمت به مراسم حج گفته بود: تا عيد
قربان خودم را به شما مي رسانم. 

وي هنگام شهادت 37 سال داشت و اسوه اي بود كه از كودكي تا واپسين لحظات عمر
گرانقدرش همواره با فداكاري و ايثار زندگي كرد و سرانجام نيز به آرزوي
بزرگ خود كه شهادت بود، دست يافت و نام پرآوازه اش درتاريخ پرافتخار كشور
جمهوري اسلامي ايران جاودانه شد. آنچه مي خوانيد گوشه اي از خاطرات اين
سرباز فداكار اسلام از زبان دوستان، بستگان و همرزمان ايشان است. 

مشق حرام ننوشت 

بعد از ظهر يكي از روزهاي پاييزي، كه تازه چند ماهي از شروع اولين
سال تحصيلي ابتدايي عباس مي گذشت، او را به محل كارم در بهداري شهرستان
قزوين برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت اين ميز بنشين و مشق
هايت را بنويس. 

سپس جهت تحويل دارو به انبار رفتم و پس از دريافت و بسته بندي، آنها را
براي جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم. روي ميز به دنبال مداد مي
گشتم. ديدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسيدم: 

ـ عباس! مداد خودت كجاست؟ 

گفت: در خانه جا گذاشتم. 

به او گفتم: پسرم! اين مداد از اموال اداري است و با آن بايد فقط كارهاي
مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هايت را با آن بنويسي ، ممكن است در
آخر سال رفوزه شوي. 

او چيزي نگفت. چند دقيقه بعد ديدم بي درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. (راوي: مرحوم حاج اسماعيل بابايي، پدرشهيد) 

جن! 

در دوران تحصيل براي كمك به باباي پير مدرسه كه كمر و پاهايش درد مي
كند نيمه هاي شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه مي رود و كلاس ها و حياط را
تميز مي كند و به خانه برمي گردد. مدتها بعد باباي مدرسه و همسرش در ترديد
مي مانند كه جن ها به كمك آنها مي آيند! و در نيمه شبي « عباس» را مي
بينند كه جارو در دست مشغول تميز كردن حياط است . 

پپسي نخور 

در طول مدتي كه من با عباس در آمريكا هم اتاق بودم، همه تفريح عباس
در آمريكا در سه چيز خلاصه مي شد : ورزش، عكاسي، و ديدن مناظر طبيعي. او
هميشه روزانه دو وعده غذا مي خورد ، صبحانه و شام. 

هيچ وقت نديدم كه ظهرها ناهار بخورد . من فكر كنم عباس از اين عمل ، دو هدف
را دنبال مي كرد ؛ يكي خودسازي و تزكيه نفس و ديگري صرفه جويي در مخارج و
فرستادن پول براي دوستانش كه بيشتر در جاهاي دوردست كشور بودند. بعضي وقت
ها عباس همراه شام، نوشابه مي خورد ؛ اما نه نوشابه هايي مثل پپسي و ....
كه در آن زمان موجود بود ؛ بلكه او هميشه فانتاي پرتقالي مي خورد. چند بار
به او گفتم كه براي من پپسي بگيرد ، ولي دوباره مي ديدم كه فانتا خريده است
. 

يك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسي نمي خري ؟ مگر چه فرقي مي كند و از
نظر قيمت كه با فانتا تفاوتي ندارد ،آرام و متين گفت :« حالا نمي شود شما
فانا بخوريد؟» 

گفتم:« خب ، عباس جان براي چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« كارخانه
پپسي متعلق اسرائيلي هاست ؛ به همين خاطر مراجع تقليد مصرف آن را تحريم
كرده اند .» 

به او خيره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سياسي بالايي برخوردار است
و در دل به عمق نگرش او به مسايل ، آفرين گفتم . (راوي: خلبان آزاده امير
اكبر صيادبوراني) 

حكايت آن نخ 

مدت زماني كه عباس در «ريس» حضور داشت با علاقه فراواني دوست يابي
مي كرد ، آنها را با معارف اسلامي آشنا مي نمود و مي كوشيد تا در غربت از
انحرافشان جلوگيري كند . 

به ياد دارم كه در ان سال ، به علت تراكم بيش از حد دانشجويان اعزامي از
كشورهاي مختلف ، اتاق هايي با مساحت تقريبي سي متر را به دو نفر اختصاص
داده بودند . همسويي نظرات و تنهايي ، از علت هاي نزديكي من با عباس بود ؛
به همين خاطر بيشتر وقت ها با او بودم. 

يك روز هنگامي كه براي مطالعه و تمرين درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال
شگفتي «نخي» را ديدم كه به دو طرف ديوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نيم
تقسيم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوري كه مجبور به خم شدن و
گذر از نخ شدم . به شوخي گفتم : «عباس ! اين چيه! چرا بند رخت را در اتاقت
بسته اي؟» 

او پرسش مرا با تعارف ميوه، كه هميشه در اتاقش براي ميهمانان نگه مي داشت ، بي پاسخ گذاشت. 

بعدها دريافتم كه هم اتاقي عباس جواني بي بند وبار است و در طرف ديگر اتاق ،
دقيقاً رو به روي عباس ، تعدادي عكس از هنرپيشه هاي زن و مرد آمريكايي
چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجي را بر روي ميزش قرار داده است . 

با پرسش هاي پي در پي من، عباس توضيح داد كه با هم اتاقي اش به توافق رسيده
و از او خواهش كرده چون او مشروب مي خورد لطفاً به اين سوي خط نيايد؛ بدين
ترتيب يك سوي اتاق متعلق به عباس بود و طرف ديگر به هم اتاقي اش اختصاص
داشت و آن نخ هم مرز بين آن دو بود . روزها از پس يكديگر مي گذشت و من هفته
اي يكي ، دو بار به اتاق عباس مي رفتم و در همان محدوده او به تمرين درس
هاي پروازي مشغول مي شدم و هر روز مي ديدم كه به تدريج نخ به قسمت بالاتر
ديوار نصب مي شود؛ به طوري كه ديگر به راحتي از زير آن عبور مي كردم . 

يك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دريافتم كه اثري از
نخ نيست . علت را جويا شدم . عباس به سمت ديگر اتاق اشاره كرد. من با كمال
شگفتي ديدم كه عكس هاي هنر پيشه ها از ديوار برداشته شده بود و از بطري هاي
مشروبات خارجي هم اثري نبود. عباس گفت : ديگر احتياجي به نخ نيست ؛ چون
دوستمان با ما يكي شده. (راوي: امير خلبان روح الدين ابوطالبي) 

بدو تا شيطان را جابگذاري! 

در دوران تحصيل در آمريكا، روزي در بولتن خبري پايگاه «ريس» كه هر هفته
منتشر مي شد، مطلبي نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب اين
بود: دانشجو بابايي ساعت 2 بعد از نيمه شب مي دود تا شيطان را از خودش دور
كند. 

من و بابايي هم اتاق بوديم. ماجراي خبر بولتن را از او پرسيدم. او گفت:
ـچند شب پيش بي خوابي به سرم زده بود. رفتم ميدان چمن پايگاه و شروع كردم
به دويدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پايگاه با همسرش از ميهماني شبانه
بر مي گشتند. آنها با ديدن من شگفت زده شدند. كلنل ماشين را نگه داشت و مرا
صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در اين وقت شب براي چه مي دوي؟ گفتم: خوابم
نمي آمد خواستم كمي ورزش كنم تا خسته شوم. گويا توضيح من براي كلنل قانع
كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعيت را برايش بگويم. به او گفتم: مسايلي در
اطراف من مي گذرد كه گاهي موجب مي شود شيطان با وسوسه هايش مرا به گناه
بكشاند و در دين ما توصيه شده كه در چنين موقعي بدويم و يا دوش آب سرد
بگيريم. 

آن دو با شنيدن حرف من، تا دقايقي مي خنديدند، زيرا با ذهنيتي كه نسبت به مسايل جنسي داشتند نمي توانستند رفتار مرا درك كنند.» 

(راوي: امير اكبر صياد بوراني) 

پوز يانكي را به خاك بمال عباس! 

چند روزي بود كه به همراه عباس از پايگاه لكلند واقع در شهر سن
آنتونيوتكزاس فارغ التحصيل شده و براي پرواز با هواپيماي آموزشي T-41 به
پايگاه ريس در شمال تكزاس آمده بوديم. در ورزشهاي روزانه، مي بايست ابتدا
جليقه هايي را با وزن نسبتاً زيادي به تن مي كرديم و چندين دور با همان
جليقه ها به دور محوطه و يا پادگان مي دويديم. اين كار جزء ورزشهاي اجباري
بود كه زير نظر يك درجه دار آمريكايي انجام مي شد. پس از پايان اين مرحله،
دانشجويان مي توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه
واليباليست خوبي بود با تعدادي از بچّه هاي ايراني يك تيم واليبال تشكيل
داده بودند. آن روزها بيشترين سرگرمي ما بازي واليبال بود. 

بايد بگويم كه آمريكاييان در سالهاي حدود 1349 (1970 ميلادي) تقريباً با
بازي واليبال بيگانه بودند و هنگام بازي مقررات آن را رعايت نمي كردند؛ به
همين خاطر يك روز هنگامي كه با چند نفر از دانشجويان آمريكايي مشغول بازي
بوديم.، آبشارهاي بي مورد و پاسهاي بي موقع آنها همه ما را كلافه كرده بود.
عباس به يكي از آنها يادآوري كرد كه اگر مي خواهيد واليبال بازي كنيد بايد
مقررات آن را رعايت كنيد. يكي از دانشجويان آمريكايي از اين سخن عباس
آزرده خاطر شد و در حالي كه بر خود مي باليد با بي ادبي گفت: توي شترسوار
مي خواهي به ما واليبال ياد بدهي؟ 

او به عباس جسارت كرده بود؛ به همين خاطر ديگران خواستند تا پاسخ او را
بدهند؛ ولي عباس مانع شد و روي به آن دانشجوي آمريكايي كرد و با متانت گفت:
من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من يك نفر در يك طرف زمين و شما هر چند نفر
كه مي خواهيد در طرف مقابل. 

دانشجوي آمريكايي كه از پيشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذيرفت. 

دانشجويان آمريكايي مي پنداشتند كه هر چه تعداد نفراتشان بيشتر باشد، بهتر
مي توانند توپ را بگيرند؛ به همين خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار
گرفتند. عباس نيز با لبخندي كه هميشه بر لب داشت در طرف ديگر زمين محكم و
با صلابت ايستاد. 

بازي شروع شد. سرنوشت اين بازي براي تمام بچه هاي ايراني مهم بود؛ از اين
رو دانشجويان ايراني عباس را تشويق مي كردند و آمريكايي ها هم طرف خودشان
را؛ ولي عباس با مهارتي كه داشت پي در پي توپ ها را در زمين طرف مقابل مي
خواباند. آمريكايي ها در مانده شده بودند و نمي دانستند كه چه بكنند. در
حين برگزاري مسابقه، سر و صدايي كه دانشجويان برپا كرده بودند كلنل
«باكستر» فرمانده پايگاه را متوجه بازي كرده بود و در نتيجه او نيز به زمين
مسابقه آمد. در طول بازي از نگاه كلنل پيدا بود كه مهارت، خونسردي و تكنيك
عباس را زير نظر دارد. 

سرانجام در ميان ناباوري آمريكايي ها، مسابقه با پيروزي عباس به پايان
رسيد. در اين لحظه فرمانده پايگاه، كه گويا از بازي خوب عباس تحت تأثير
قرار گرفته بود و شادمان به نظر مي آمد، از عباس خواست تا در فرصتي مناسب
به دفتر كارش برود. 

چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پايگاه به عنوان كاپيتان تيم واليبال
پايگاه «ريس» انتخاب شد. با مسابقاتي كه تيم واليبال پايگاه با چند تيم از
شهر «لاواك» برگزار كرد، تيم واليبال پايگاه به مقام اول دست يافت و عباس
به عنوان يك كاپيتان خوب و شايسته مورد علاقه فراوان كلنل «باكستر» قرار
گرفته بود و بارها شنيدم كه او عباس را «پسرم» صدا مي كرد. (راوي: امير
خلبان روح الدين ابوطالبي) 

عيدي سربازان 

پنج يا شش روز به عيد سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهيد بابايي به منزل
ما آمد و مقداري طلا كه شامل يك سينه ريز و تعدادي دستبند بود به من داد و
گفت :« فردا به پول نياز دارم ، اينها را بفروش» 

گفتم :« اگر پول نياز داريد ، بگوييد تا از جايي تهيه كنم » 

او در پاسخ گفت :« تو نگران اين موضوع نباش . من قبلاً اينها را خريده ام و
فعلاً نيازي به آنها نيست . در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام .» 

من فرداي آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با
ايشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد . او گفت كه شب مي آيد و پول ها
را مي گيرد . شهيد بابايي شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برويم بيرون و
كمي قدم بزنيم . من پول ها را با خود برداشتم و رفتيم بيرون . كمي كه از
منزل دور شديم گفت :وضع مناسب نيست قيمت اجناس بالا رفت و حقوق كارمندان و
كارگران پايين است و درآمدشان با خرجشان نمي خواند و..... 

او حدود نيم ساعت صحبت كرد . آنگاه رو به من كرد و گفت:« شما كارمندها
عيالوار هستيد . خرجتان زياد است ومن نمي دانم بايد چه كار كنم » بعد از من
پرسيد :« اين بسته اسكناس ها چقدري است ؟» گفتم: صد توماني و پنجاه
توماني. پول ها را از من گرفت و بدون اينكه بشمارد ، بسته پول ها را باز
كرد و از ميان آنها يك بسته اسكناس پنجاه توماني درآورد و به من داد و گفت
:«اين هم براي شما و خانواده ات . برو شب عيدي چيزي برايشان بخر.» 

ابتدا قبول نكردم . بعد چون ديدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از
خداحافظي ، خوشحال به خانه برگشتم .بعدها از يكي از دوستان شنيدم كه همان
شب پول ها را بين سربازان متأهل ، كه قرار بود فردا براي مرخصي عيد نزد زن و
فرزندانشان بروند تقسيم كرده است .(راوي: سيد جليل مسعوديان) 

دست خدا و سر عباس 

عباس نمازش را بسيار با آرامش و خشوع مي خواند. در بعضي وقتها كه فراغت
بيشتري داشت آيه «ايّاك نعبد و ايّاك نستعين» را هفت بار با چشماني اشكبار
تكرار مي كرد. 

به ياد دارم از سن هشت سالگي روزه اش را به طور كامل مي گرفت. او به قدري
نسبت به ماه رمضان مقيّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموريتهايش را به گونه
اي تنظيم مي كرد تا كوچكترين لطمه اي به روزه اش وارد نشود. او هميشه نمازش
را در اول وقت مي خواند و ما را نيز به نماز اول وقت تشويق مي كرد. 

فراموش نمي كنم، آخرين بار كه به خانه ما آمد، سخنانش دلنشين تر از روزهاي
قبل بود. از گفته هاي او در آن روز يكي اين بود كه: وقتي اذان صبح مي شود،
پس از اينكه وضو گرفتي، به طرف قبله بايست و بگو اي خدا! اين دستت را بروي
سر من بگذار و تا صبح فردا برندار. 

به شوخي دليل اين كار را از او پرسيدم. او در پاسخ چنين گفت: اگر دست خدا روي سرمان باشد، شيطان هرگز نمي تواند ما را فريب دهد. 

از آن روز تا به حال اين گفته عباس بي اختيار در گوش من تكرار مي شود. (راوي: اقدس بابايي) 

پرواز انقلابي 

قبل از پيروزي انقلاب در پايگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در يك
مانور هوايي به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان
هماهنگيهاي لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمديم. فرمانده
دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز مي كرد. بايد بگويم كه رژه در
حضور شاه برگزار مي شد. 

از شروع پرواز چند دقيقه اي مي گذشت و ما در حال نزديك شدن به فضاي جايگاه
بوديم. آرايش هواپيماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران
در جايگاه در انتظار مانور ما بر فراز جايگاه بودند كه ناگهان صداي عباس در
راديو پيچيد او گفت: 

ـ من در وضع عادي نيستم. نمي توانم دسته را همراهي كنم. 

مضطربانه پرسيدم: 

ـ چه مشكلي پيش آمده؟ 

گفت: 

ـ سيستم هيدروليك هواپيما از كار افتاده است. مي خواهم از دسته جدا شوم و بايد به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري كنم. 

من فقط گفتم: 

ـ شنيدم تمام. 

در اين لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوري كرد و در جهت مخالف دسته هاي
پروازي، به سمت باند رفت. آن لحظه آرايش هواپيماها در هم ريخت و باعث در هم
پاشيدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پايگاه برگشتيم. يك پرسش ذهن مرا به
خود مشغول كرده بود كه با توجه به اينكه سيستم هيدروليك در جنگنده «F-14»
دوبله است، چرا عباس از سيستم دوم استفاده نكرده است. 

فرمانده پايگاه مرا تحت فشار قرار داد كه درباره اعلام «وضع اضطراري» عباس
اظهار نظر كنم. من پاسخ دادم كه وقتي هواپيما در هوا دچار اشكال يا نقص فني
مي شود، در آن لحظه تصميم گيرنده خلبان است؛ بنابراين او بايد تصميم بگيرد
كه فرود بيايد يا به پرواز خود ادامه دهد. البته اين نظر براي خودم قابل
قبول نبود؛ ولي با توجه به علاقه اي كه عباس داشتم و تا حدودي از هدف او
آگاه بودم بر روي اين موضوع سرپوش گذاشتم. حال اينكه او مي توانست با
استفاده از سيستم دوم به راحتي پرواز را تا پايان ادامه دهد. سپس به طور
كتبي و رسماً به مسئولين اعلام كردم كه تصميم بابايي مبني بر فرود، در آن
لحظه كاملاً منطقي بوده و سرپيچي از فرمان محسوب نمي شود. 

چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عمليات، عباس را ديدم. او در حالي كه به
من اداي احترام مي كرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هيچ نگفت؛ ولي در
عمق چشمانش خواندم كه مي گفت: «متشكرم». 

بعدها حدسم به يقين تبديل شد و دانستم كه عباس در آن روز نمي خواست رژه
انجام شود و در حقيقت عمل او در آن روز يك حركت انقلابي و پروازش يك پرواز
انقلابي بود. ( راوي: امير حبيب صادقپور) 

اسم خودش را خط زد 

عباس هميشه علاقه داشت تا گمنام باقي بماند. او از تشويق، شهرت و مقام سخت
گريان بود. شايد اگر كسي با او برخورد مي كرد، خيلي زود به اين ويژگي اش پي
مي برد. 

زماني كه عباس فرمانده پايگاه اصفهان بود يك روز نامه اي از ستاد فرماندهي
تهران رسيد. در نامه خواسته بودند تا اسامي چند نفر از خلبانان نمونه را
جهت تشويق و اعطاي اتومبيل به تهران بفرستيم. در پايان نامه نيز قيد شده
بود كه « اين هديه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه ديد سكوت كرد و
هيچ نگفت. ما هم اسامي را تهيه كرديم و چون با روحيه او آشنا بودم، با
ترديد نام او را جزء اسامي در ليست گذاشتم مي دانستم كه او اعتراض خواهد
كرد. از آنجا كه عباس پيوسته از جايي به جاي ديگر مي رفت و يا مشغول انجام
پرواز بود. يك هفته طول كشيد تا توانستم فهرست اسامي را جهت امضاء به او
عرضه كنم. ايشان با نگاه به ليست و ديدن نام خود قبل از اينكه صحبت من تمام
شود، روي به من كرد و با ناراحتي گفت: 

ـ برادر عزيز! اين حق ديگران است؛ نه من. 

گفتم: 

ـ مگر شما بالاترين ساعت پروازي را نداريد؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل اين پايگاه خدمت نمي كنيد؟ مگر شما... ؟ 

ولي مي دانستم هر چه بگويم فايده اي نخواهد داشت. سكوت كردم و بي آنكه چيزي
بگويم، ليست اسامي را پيش رويش گذاشتم. روي اسم خود خط كشيد و نام يكي
ديگر از خلبانان را نوشت و ليست را امضا كرد. 

در حالي كه اتاق را ترك مي كردم. با خود گفتم كه اي كاش همه مثل او فكر مي كرديم. (راوي: اميرعلي اصغر جهانبخش) 

مي برمش حمام 

مدتي قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخيابان سعدي قزوين بودم كه
ناگهان عباس را ديدم . او معلولي را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت
نداشت ، بردوش گرفته بود و براي اينكه شناخته نشود، پارچه اي نازك بر سر
كشيده بود . من او را شناختم و با اين گمان كه خداي ناكرده براي بستگانش
حادثه اي رخ داده است ، پيش رفتم . سلام كردم و با شگفتي پرسيدم : «چه
اتفاقي افتاده عباس ؟ كجا مي روي » 

او كه با ديدن من غافلگير شده بود ، اندكي ايستاد وگفت: «پير مرد را براي
استحمام به گرمابه مي برم . او كسي را ندارد و مدتي است كه به حمام نرفته!»
(راوي: ميرزا كرم زماني) 

عباس عشق دوم داشت 

شب رفتن به حج ، توي خانه كوچكمان ، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و
بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم كرد كه برويم آن
طرف ، خانه سابقمان . از اين خانه جديدمان ، كه قبل از اين كه خانه ما بشود
موتورخانه پايگاه بود، تا آن يكي راه زيادي نبود . رفتيم آن جا كه حرف هاي
آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهناي
صورتش را گرفته بود. نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود.
گفت: مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم .... 

اين را قبلا هم شنيده بودم . طاقت نياوردم . گفتم : عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل كنم ؟ تو چه طور مي تواني؟ 

هنوز اشك هاي درشتش پاي صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم مني ، من مي خواهمت ،
بعد از خدا. نمي خواهم آن قدر بخواهمت كه برايم مثل بت شوي. 

ساكت شدم . چه مي توانستم بگويم ؟ من در تكاپوي رفتن به سفر و او....؟ 

گفت: صديقه ، كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد بايد از همه اين ها دل بكند.(راوي همسر شهيد) 

آخرين نگاه 

اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهايمان همه دوست و همكاران عباس و
خانم هايشان بودند. توي حياط مسجد از شلوغي مرا كناري كشيد. مي دانست خيلي
هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزديمان باشد،
رفتيم يك گوشه و هلو خورديم . بچه ها هم كه مي آمدند مي گفت برويد پيش
ماماني با بابا جون . مي خواهم با مامانتان تنها باشم . 

اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره بايد جدا مي شديم .
آقايي كنار اتوبوس مداحي مي كرد و صلوات مي فرستاد. يك باره گفت: سلامتي
شهيد بابايي صلوات! 

پاهايم ديگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: اين چه مي گويد؟ 

گفت: اين هم از كارهاي خداست. پايم پيش نمي رفت . يك قدم جلو مي گذاشتيم ،
ده قدم برگشتم . سوار اتوبوس كه شدم ، هيچ كدام از آدم هايي را كه آن جا
نشسته بودند، با آن كه همه آشنا بودند، نمي ديدم . فقط او را نگاه مي كردم
كه تا وسط هاي اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام ، و گريه مي كردم . جايم را با
خانم اردستاني عوض كردم تا وقتي ماشين دور مي شود بتوانم ببينمش . خيال اين
كه آخرين باري باشد كه مي بينمش، بي تابم مي كرد. لحظه آخر از قاب پنجره
اتوبوس او را ديدم كه سرش را بالا گرفته و آرام لبخند مي زند. يك دستش را
روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانه خداحافظي برايم تكان مي داد. 

اين آخرين تصويري بود كه از زنده بودنش ديدم . بعد از گذشت اين همه سال ، هنوز آن لبخند آخري اش را يادم نرفته است . 

... مرا فرستاد خانه خدا و خودش رفت پيش خدا. 

......................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ن : امیر بدری
ت : چهار شنبه 20 شهريور 1392